راه رفتن زهرا
سلام عسلاي من كمتر از يك هفته ديگه به يكسالگيتون مونده و روز به روز برام خاطرات يكسال پيش برام ظاهر مي شه ، منتظر بودنمون ، درد كشيدنم ، استراحت كردنم ، زجر كشيدن پدر ، مسئوليت دو برابر شدنش ، دردسرهاي بابا ، همه اينها مثل روز برام ظاهر مي شه خدا رو شكر كه گذشت و من و بابايي از الان تا 6 روز آينده لحظه شماري مي كنيم تا اون روز موعود فرا برسه و براتون جشن بگيريم عزيزانم اين روزها حسابي مشغول شيطوني هستين امير علي رو مي گيرم زهرا مشغول مي شه خلاصه دو تاتون با هم بازيهاي قشنگي مي كنين بعضي وقتها يك وسيله رو جفتتون با هم مي خواهين اين از دست اون مي كشه اونم از دست اين خلاصه هر كدومتون كه زورتون بيشتر باشه اون وسيله رو بگيره نفر بعدي گريه مي ك...